ساعت 16 حرکت کردم پول خرد از 25 تومانی تا 500 تومانی داشتم پشت سر هم دو سه تا سرویس همه ی مسافرهام 2000 تومانی و 5000تومانی دادند و همه ی پولهای خردم تموم شد و گاز هم تموم شد مستقیم رفتم گاز زدم و بعد اومدم ایستادم تو نوبت، چند سرویس هم کار کردم دیدم که خیر انگار که امروز مسافر کم هست و تاکسی زیاد....آخه جمعه ها اکثرا بعد ظهرها اینطوری میشه.....ته صف ایستاده بودم که یه آقایی به وضع مرتب گفت دربست بریم...رسوندمش جلوی در خونه شون....در تاکسی رو باز گذاشت گفت الان میام.....7دقیقه منتظر موندم نیومد ....همون قصه ی قبلی تو ذهنم اومد گفتم برم در بزنم حداقل اینو زود نقدش کنم....خونه کاملا تاریک بود حیاط خونه هم تاریک بود حتی یک متری حیاط هم اصلا دیده نمیشد....جلوی در بودم که چشمتان روز بد نبیند....بلانصبت یه عنتری یا به عبارتی دیو سیاهی از بین تاریکی ها اومد بیرون من دو قدم رفتم عقب گفتم اون آقایی که الان اومد رو صدا کنید...اون هم رفت و صداش کرد ولی تازه نفسم سر جاش اومده بود...یک دفعه دیدم با یه بطری حاوی یه مایع که امروزه به همه ی معتادها میدهند تو یه دستش و تو دست دیگش یه چاقوی آشپزخانه که هی داره با اون برام تویحات میده اومد...گفتم عجب اشتباهی کردم...این بی پدر مادر ها همه جور درد دارند شک نداشتم که اون چاقو حاوی ویروس ایدز و اینها هم هست...بیشتر میترسیدم که یک دفعه بیاره طرف من و یه جام خراش برداره.....عقبتر رفتم اون هم اومد...خلاصه ایستاد یه جایی گفتم پولم رو بده...گفت ندارم....گفتم زنگ میزنم پلیس بیاد..این رو که نگفتم...مثل بمب منفجر شد و رفت بالا اومد پایین...من چند قدم دیگه رفتم عقبتر...گفت که زنگ بزن بیاد....اگه بیان برات پول میشم....چند تا فحش به خانواده ی خودش داد و گفت یه ساعت دیگه بیا من پولت رو میدم...گفتم یک ساعت دیگه از کجا پول میاری...اشاره کرد به اون بطری گفت اینو میفروشم میدم...گفتم پس یک ساعت دیگه میام....رفتم و یک ساعت دیگه یعنی ساعت 19 برگشتم...البته میدونستم چیزی نصیبم نمیشه...در رو زدم...یک دقیقه بعد صدایی بین اون تاریکی اومد اما خبری نشد.....از کنار دیوار گوشه ی در رو دوبار زدم و زود چهار قدم اومدم عقب تر ...دیدم از بین اون تاریکی صدایی اومد که بیا تو...بلند گفتم من همون راننده تاکسی هستم به اون آقا بگو بیاد ...دیدم کمی بعد همون دیو سیاهه که موهای ریش سیاه سفیدش درست مثل موهای سرش، کله اش رو گرفته بود و بین موها یه صورت سیاه دیده میشد با یه لباش سیاه یا اینکه از کثیفی سیاه نشون میداد با کمر تقریبا خمیده...اومد سمت من...من دوباره سه قدم رفتم عقب تر اون هم اومد نزدیک تر....گفت پول میخواهی.گفتم نه...با اون اقا کار دارم...گفت اونو ولش کن اون دیوانه بود...گفتم خودش قول داد پول بده...گفت اون به همه قول میده...اون پولش کجا بود....دیگه نا امید شده بودم...رفتم موقع سوار شدن به تاکسی بهش گفتم اگه خونه است بگو پولم رو بده ها.....دیدم گردی چشمهایی که مشخص بود همه نوع مریضی توشون بود بیشتر شد و خواست بیاد سمت من....من فوری نشستم تو ماشین....اون ایستاد...دوباره پیاده شدم و گفتم بهش بگو حتما یه روزی تو خیابون می بینمش....دیدم با تندی همین طوری تلو تلو کنان اومد سمت من گفت مگه دوباره تو خیابون می بینی اش...انگار که ترسیده بود...گفتم اره خب من کارم اینه حتما یه روزی می بینمش...بعد حرکت کردم و از آینه ی داخل ماشین دیدم که داره به طرف دیگه ی خیابون نگاه میکنه....من هم رفتم....
ناراحت نبودم چون تو تاکسی از این اتفاقها پیش میاد فقط مونده بودم که چرا این معتادها پشت سر هم به پست من می خورند...از یه کوچه خواستم میانبر بزنم به یه ایستگاه و هم تو فکر قضیه ی امروز بودم و هم تو فکر چاله های پرآب کوچه ...که یک دفعه دیدم صدای بلندی اومد مثل داد زدن یا فحش دادن....از آینه نگاه کردم دیدم موقعی که تو یه چاله ای افتادم آب اون چاله پریده روی یه آقایی.....خواستم پیاده بشم و برم عذرخواهی کنم...چون صداش بلند بود ترسیدم تا بیام و من عذرخواهی کنم و حرفم رو بزنم یه سنگی پرت کنه و تا به خودش بیاد دعوایی بیافته ...برای همین دوباره حرکت کردم اما خیلی هم ناراحت شدم...چون واقعا مقصر بودم....
رفتم تو ایستگاه نگه داشتم چون صف زیاد بود....من کمی نزدیک میدان بودم....اقای پلیس اومد و گفت اقا حرکت کن ....اینجا درست نیست ایستادی...درست هم میگفت...من هم رفتم اون طرف میدان ایستادم تو مسیر دیگه....یه تاکسی جلوی من و دو تا هم پشت من ایستاد...دو تا اقا اومدند و نشستند و گفتند اقا دربست بریم....هرچه بوق زدم و چراغ دادم تاکسی جلویی بی خیال ایستاده بود... از عقب یه راننده تاکسی دیگه اومد و رفت جلو گفت اقا اجازه بده ایشون برن....اون شیشه ی پیکان رو با زحمت کمی داد پایین و گفت نوبت من هست....اقا گفت که اینها دربستی میرند...گفت حالا هر چی الان چون نوبت من هست باید بیان و تو ماشین من بشینند...اومدم پایین گفتم اخه پدر من شما مسافر داری بعد مسیر شما یه جای دیگه است و من اینها رو میخواهم یه جای دیگه ببرم...گذشته از این اینها دلشون خواسته بیان با ماشین من برن..دو تا پاش رو تو یه کفش کرده بود که نه الان نوبت من هست شما باید بزاری بیان تو ماشین من، من باید اونها رو برسونم....دیدم نه بابا ایشون اصلا تو حال و هوای دیگه است و راه نمیده....دو دفعه جابه جا شدم و از خط اومدم بیرون دیدم اون راننده اومد پایین...زیاد دوست داشت با هم دعوا کنیم ولی من رفتم....مسافر ها ناراحت بودند ولی من به روی خودم نیاوردم و دوباره با روحیه ی دیگه با مسافرها برخورد کردم...
امروز هم موقع گاز زدن پول گاز شد مثلا 2560 تومان و کارگر پمپ گاز هم 2600 تومان کم کرد....این هم از روزگار ما، این کار هر روزشان هست...امیدورام به زودی زود هم پرداخت کرایه های تاکسی ها و هم پرداخت بهای گاز با کارت صورت بگیره دیگه دزدی ایشان کمتر شود...حد اقلش میتونست یه 25 تومانی بده ...البته 20 یا 40 فرقی نداره با این پولها ما نمی میریم فقط امکان نداره روزی یه تومن کمتر بدیم....زمین و زمان به هم میریزه.....
خلاصه ما راضی هستیم به رضای خدا..
خدایا شکرت
کلمات کلیدی: